نویسنده: محمدرضا شمس

 
دهقانی زمینش را شخم می‌زد که خرسی از راه رسید و گفت: «من کمک می‌کنم زمین رو شخم بزنی. به جاش، هرچی کاشتی، شریک.»
دهقان از ترس قبول کرد. با هم مشغول شخم زدن شدند. یک دفعه لنگار شخم شکست. دهقان به خرس گفت: «لنگار شکسته، برو از جنگل چوب بیار به جاش بذاریم.»
خرس رفت. به جنگل که رسید، خوابش گرفت. یادش رفت که برای چه به جنگل آمده، دراز کشید و خوابید. خواب خرس شش ماه طول کشید.
دهقان لنگاری درست کرد، زمین را شخم زد و دانه‌ها را کاشت و جوها را درو کرد و خرمن کرد. بعد خرمن را کوبید. می‌خواست جوها را توی گونی بریزد که خرس از راه رسید و گفت: «آی دهقان! من و تو شریک بودیم. جو مال من که دو سه تا بچه دارم، کاه مال تو که خر و گاو داری.»
همین موقع زن دهقان از راه رسید، فهمید که خرس می‌خواهد سر شوهرش کلاه بگذارد، او را به خانه‌اش دعوت کرد.
خرس و دهقان توی اتاق نشسته بودند که سواری از راه رسید. سوار به دهقان گفت: «من یک خرس گم کرده‌ام. ردش رو تا خونه‌ی تو دنبال کرده‌ام. زود بگو کجاست؟»
خرس ترسید و خواست فرار کند که دهقان به او گفت: «بیا و زود برو تو گونی قایم شو.»
خرس از ترس جانش، توی گونی پرید. دهقان فوری در گونی را دوخت. بعد چوب آورد و به جان خرس افتاد. آن‌قدر با چوب به گونی زد که خرس، گونی را پاره کرد و پا به فرار گذاشت. این جوری بود که شر شریک بد از سر دهقان کم شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول